« بـ نامـ فرمانروای سرزمینـ قلبـ ها »
زمانـ آهستهـ تر از همیشهـ می گذرد ...
و با تکـ تکـ ثانیهـ هایشـ غمـ نبودنتـ را بـ خاطرمـ می آورد ...
گویا اینـ تیکـ تاکـ ثانیهـ ها هستند کهـ آهنگـ محزونـ غمـ را می نوازند ...
و منـ را بیشـ از پیشـ غمـ زده و نگرانـ می کنند ...
چرا هیچـ نشانی از تو نمی یابمـ ؟
چرا نیستی تا حالمـ را بپرسی ؟
هجومـ بی وقفهـ سوالاتـ ، مرا پریشانـ تر از همیشهـ می کند ...
اینـ روز ها دلم خیلی می گیرد، و می دانم کهـ دردمـ درمانی جز تو ندارد ...
پسـ بیا و حالی از منـ بپرسـ ...
بیا تا نبضـ شادی دوبارهـ شروعـ بهـ تپیدنـ کند ...
بیا و مرا از دریای غمـ نجاتـ بدهـ ...
تا شاید دنیایمـ رنگی بهـ خود بگیرد ... رنگی بهـ رنگـ نگاهـ تو ...
ϰ-†нêmê§ |